مارکس و جایگاه کارگر
کمونیسم کارگری و کمونیسم های غیر کارگری
منصور حکمت

(بخش پایانی سمینار مبانی کمونیسم کارگری 1 در انجمن مارکس لندن، بتاریخ ژانویه 2000. این نوشته از بحث شفاهی پیاده شده و توسط آذر ماجدی ادیت شده است. کلماتی که توسط ادیتور به متن اضافه شده است در {} قرار داده شده است.)

اگر یادتان باشد آنموقع بحث جنبش اجتماعی خیلی مطرح شد. ما هم آمدیم به یک عبارت دیگر، کمونیسم کارگری را در برابر کمونیسمهای غیرکارگری معاصر خودمان گذاشتیم، عین کاری که مارکس کرد. نقل قولی که دوستمان خواند، من علامت گذاشته ام که اینجا برایتان میخوانم: "از آنجا که ميپرسند چرا اسم کمونیسم را برای جنبش تان انتخاب کرده اید، ما نمیتوانستیم اسمش را بگذاریم مانیفست سوسیالیست. در سال ١٨٤٧ دو نوع آدم به خودشان میگفتند سوسیالیست. کسائی بودند که طرفداران سیستمهای مختلف اتوپیک بودند بخصوص "اوئن" یها در انگلستان و "فوریریست" ها در فرانسه، همه شان به سکتهای کوچکی تبدیل شدند که بتدریج داشتند از بین میرفتند. از طرف دیگر انواع و اقسام حکیم باشیهای اجتماعی که نسخه هائی برای شفای جامعه را این طرف و آن طرف پرت میکردند داشتیم، که اینها همه بیرون جنبش کارگری بودند، همه اینها بیرون لیبر موومنتlabour) movement)  بودند، اینها همه شان بخشهائی از طبقات تحصیلکرده بودند. اما یک بخشی از طبقه کارگر که بازسازی رادیکال و ریشه‌ای جامعه را طلب میکرد، و معتقد بود که فقط انقلاب سیاسی برای این کافی نیست، اسم خودشان را کمونیست گذاشته بودند. این جریان خیلی زمخت بود، غریزی بود، و خیلی خام بود ولی اینقدر قوی بود که دو جور مکتب کمونیسم اتوپیک را فی الحال در فرانسه شکل بدهد، به اسم طرفدارهای کابه و در آلمان وایتلینگ. سوسیالیسم در ١٨٤٧ جنبش بورژوازی را نشان میداد، کمونیسم جنبش طبقه کارگر را نشان میداد. و ما اسم مانیفست را کمونیست گذاشتیم ."

یعنی میگویند ما اسم آن سوسیالیسم کارگری زمان خودم را گذاشتیم روی کتابمان. این بیانیه سوسیالیسم کارگری است. میگویند سوسیالیسمهای دیگر هم هست، اما کارگری نیست. من متعلق به سوسیالیسم کارگری، متعلق به آن طبقه رو به عروجی هستم که بازسازی رادیکال و ریشه‌ای جامعه را میخواهد و میداند و میگوید انقلاب سیاسی برای این کار کافی نیست، باید انقلاب اجتماعی بکنم، اسم آن جنبشی که بود، آنهائی که میدیدیم هستند، یک بخشهائی از طبقه کارگرند، اسم خودشان را گذاشته‌اند کمونیست و مارکس و {انگلس} میگویند بدون هیچ مکثی اسم خودشان را از آنجائی که معتقد بودند آزادی طبقه کارگر دست خودش را ميبوسد، گذاشتند روی مانیفست کمونیست.
 
در بحث کمونیسم کارگری هم برای ما دقیقا همین است. اگر مارکس زنده بود، اگر الان ميآمد و میدید که کمونیسمی که آنها یک موقع بعنوان تفکیک کننده کارگر از بورژوا اسمش را گذاشتند روی مانیفست، الان خودش دیگر این تفکیک را صورت نمیدهد، که تا ١١ سال پیش صورت نمیداد، کمونیسم چینی هست، روسی هست، اوروکمونیسم هست، کمونیسم آلبانیائی هست و غیره، آنوقت مارکس و انگلس هم میگفتند خوب حالا ببینیم کارگرها به کمونیسم خودشان چه میگویند؟ متاسفانه الان اگر ميآمدند، کارگرها هیچ چیزی به آن کمونیسم خودشان نمی گویند، جذب آن اردوگاهها هستند یا زیر دست سوسیال دمکراسی و این اتحادیه‌ها هستند. الان کمونیسم خام و غریزی کارگران هیچ اسمی روی خودش نگذاشته است. ما آمدیم و این کار را کردیم. ما گفتیم این اسمش کمونیسم کارگری است. به این کمونیسمی، که الان بین خودش از نظر اجتماعی و جنبشی و کمونیسمهای دیگری که هست، فرق میگذارد، میگوئیم کمونیسم کارگری .

اجتماعی- جنبشی به چه معنا؟ به این معنی که اهداف اجتماعی متفاوتی را دنبال میکند، و بخش اجتماعی متفاوتی را سازمان میدهد. به همین دلیل ساده. اگر شما یک جنبشی دارید که روی دوش بخش اجتماعی متفاوتی قرار است ساخته بشود و قرار است اهداف اجتماعی متفاوتی را متحقق بکند، شما جنبش متفاوتی دارید. همین را هم باید به آن بگوئی. کمونیسم کارگری یک جنبش متفاوت از کمونیسم واقعا موجود است .

من اینجا میرسم به مهمترین نکته بحثمان، به صفت کارگر در بحث ما. این کلمه کارگر را چرا ما استفاده میکنیم؟ (من اگر بتوانم این بحث را به آخر برسانم، یک مقداریش را میگذارم برای ماه بعد.) چرا ما از این کارگر استفاده ميکنیم؟ چرا کلمه کارگر را در این تئوری به کار ميبریم؟ آیا مارکسیسم از سر مستضعف پناهيش یک ایدئولوژی کارگری است؟ آیا بخاطر اینکه کارگرها بیشترین آدمهای تحت استثمار جامعه هستند؟ آیا به خاطر این است که کارگرها بیشتر از همه استثمار میشوند، حتی؟ به خاطر هیچکدام از اینها نیست که کارگر مرکز توجه مارکسیسم در تئوريش است. به خاطر تبیین مارکس از کاپیتالیسم است که کارگر مرکز توجه اش است. اگر شما طرفدار مستضعفها باشید، مستضعف زیاد است. مطمئن باشید زن پابرهنه‌ای که در اکوادور دارد موز ميچیند، وضعش از کارگر کارخانه فورد در "دگنام" بدتر است، به بیماریهای بیشتری دچار میشود، گرسنگی بیشتری میکشد، و زودتر میمیرد و کمتر تلویزیون نگاه میکند و کمتر در خیابان قدم میزند .

اگر شما بعنوان آن حکیم باشیها که با یک سلسله نوشدارو برای نجات اقشار ستمدیده و به خاطر دفاع از محرومین به میدان آمده اید، خوب آدم بدبخت‌تر از کارگر زیاد است. مارکس به خاطر نگاه به مشقات کارگر نیست که تز انقلاب کارگری را میآورد یا کارگر را در مارکسیسم مطرح میکند. به خاطر تبیینش از جهان معاصر و جامعه کاپیتالیستی و جایگاه کارگر در جامعه معاصر است. واضح است اگر کارگر این جایگاه را داشته باشد ولی آرمانهای انسانی و شخصی مارکس را ارضاء نکند، خوب این جایگاه اساسی را به آن نمیدهد و تحلیلش میکند و میرود .

ولی وقتی مارکس متوجه میشود این پدیده دیگر آخريش است، این آخرین مرحله‌ای است که میشود آدمها را استثمار کرد، بنابراین آخرین استثمار شونده میتواند تسمه نقاله آزادی کل بشر از کل این تاریخ طبقاتی باشد، اینجاست که ما ميبینیم این پدیده باشکوه را داریم که اسمش در مارکسیسم ميآید. اگر جز این بود هرکدام از این معادلات، نه به آن باشکوهی میشد و نه ایشان معروف میشد و نه من و شما میرفتیم بخوانیم. مارکس به خاطر جایگاه کارگر در جامعه کاپیتالیستی، جایگاه عینی کارگر در واقعیت جهان معاصر است که تئوريش را روی کارگر بنا میکند. نه به خاطر اینکه کارگر با معرفت‌تر است، یا فی الواقع انقلابی‌تر است یا بیشتر میفهمد یا بیشتر از همه زجر میکشد، یا انسان‌تر است و یا هر چیز دیگری که شما فکر کنید. نه به خاطر اینکه انسانهای بهتر، برگزیدگان، را پیدا کرده است .

اینطور نیست مثل کسی که فکر ميکند سرخپوستها میروند بهشت و سفید پوستها میروند جهنم، گویا مارکس کارگر را بعنوان یک ملت کشف کرده است. کارگر برای مارکس یک ملت، یک نژاد نیست. که این نژاد کارگرهاست که برتر جهان است، قوم یهود به خودش میگوید نژاد برتر، قوم برگزیده. آلمانی به خودش میگوید نژاد برتر. گویا ما یک مارکسی را داریم که به جای اینکه ملی یا نژادی تقسیم کند، شغلی تقسیم کرده است و گفته است کارگرها هستند بخش برتر جامعه. مارکس اینطور نمیگوید. مارکس اصلا این را نمیگوید .

جالب است در یکی از نامه‌های انگلس به مارکس از آلمان، که برای من هم یک خورده تکاندهنده بود، با آن هم موافق نیستم، ولی میخواهم بگویم که چه جوری طرف به کارگر نگاه میکند، انگلس میگوید که در شهر اینجا قتل و جنایت و دزدی زیاد شده است نشان دهنده رشد پرولتاریا در این کشور است. الان خودش را به صورت قتل و جنایت نشان میدهد ولی بزودی به صورت مبارزه کمونیستی نشان میدهد. این نامه انگلس به مارکس است. او دارد ابژکتیو به این پدیده نگاه میکند، میگوید کارگرها بوجود آمدند توی خیابانها ولو شدند، ناراحت اند، ظلم را ميبینند، زورشان به کی میرسد؟ میروند خانه یارو را خالی میکنند. این قشر، این لایه، این قشری که در شهر بوجود آمده، باعث شده است که شهر شلوغ بشود. قبلا در دوره فئودالی اینجا پشه پر نميزده، الان توی خیابان آدمها را میزنند، جیب یکی را خالی میکنند. میگوید این علائم پیدایش صنعت و پیدایش کارگر است، ولی بعدا این اعتراض خودش را به شکل دیگری نشان میدهد. کمااینکه در جنبش ماشین شکنی هم اعتراض خود را نشان داد .

کارگر برای مارکس و انگلس یک پدیده دیگری است. و آن کارگر گرائی را که ناجی جامعه بشری است را من اینجا بعدا تعریف میکنم که از چه زاویه‌ای به آن نگاه میکنند. من بعدا برمیگردم به آن دیدگاهی که کارگر را به صورت دیدگاه شمال شهری به کارگر و محبت شمال شهری به کارگر، محبت بورژوائی به کارگر چه جوری در حرکتهای خط پنجی و کارگر کارگری خودش را نشان میدهد. به این بعدا میرسم. منتهی الان میخواهم راجع به این صحبت کنم که کارگر برای خود مارکس اثباتا در فلسفه و در تئوری او چه جایگاهی دارد؟ این هم در این جلد شش خواهد آمد، چون عینا بحثی است که ١١ سال پیش در سمینار سوئد کردم .

ماتریالیسم پراتیک و موقعیت عینی کارگر
از فلسفه مارکس حرف بزنیم. میگوئیم مارکس ماتریالیست است. ماتریالیست به کسی میگویند که میگوید جهان مادی مقدم بر جهان ذهنی است و فکر تابعی است از عینیت، عینیت را منعکس میکند. جهان مادی واقعی است. ماده واقعیت دارد. هر کس این را بگوید ماتریالیست است. منتهی ماتریالیسم مارکس اینطوری نیست. اتفاقا مارکس ایراد میگیرد به ماتریالیسم قبل از خودش و بخصوص در تزهایش راجع به فوئرباخ، که ماتریالیسم او ویژگیهائی دارد، جهان عینی لایتغیر هست، جهان ذهنی هم هست و آن را منعکس میکند. مارکس میگوید دنیا اینطوری نیست. میگوید دنیا حاصل پراتیک است، عنصری که دارد جهان عینی را منعکس میکند همان عنصری است که دارد تغییرش میدهد. این کاخهائی که ميبینی قبلا باغات انگور بوده است یک عده آمده‌اند اینها را ساخته و رفته اند، میگوید جهان دارد تغییر میکند .

پراتیک برای مارکس اساس واقعیت عینی است. برای مارکس تغییر پراتیک جزء خود عینیت است. در نتیجه مارکس قبول نمیکند که ذهن فقط عینیت را منعکس میکند، میگوید تغییرش هم میدهد و عنصر پراتیک را وارد مساله میکند. منتهی برای مارکس پراتیک، پراتیک اشیاء نیست، پراتیک انسانهاست. جامعه از همان اول و فعالیت بشری از همان اول بر جهان عینی مهر خودش را زده است. شما نمیتوانید چیزی را منعکس کنید که مهر بشر را بر خودش نبیند. جهان عینی در فضا و کائنات هست، ولی مارکس میگوید وقتی شما از عینیت و حقیقت عینی حرف میزنید، باید در نظر بگیرید بخشی از این پدیده پراتیک انسانی و پراتیک اجتماعی است .

مارکس اجتماع را چگونه تعریف میکند؟ مارکس اجتماع را از اقتصاد و پروسه تولیدی که بر آن بنا میشود، شروع میکند و بعد تقسیم کار را توضیح میدهد و از تقسیم کار به مناسبات ملکی و طبقات میرسد. برای مارکس جامعه همیشه طبقاتی بوده است و جامعه همواره بر مبنای متابولیسم اقتصادی و متابولیسم طبقاتی تعریف میشده است. طبقه بخشی از نگرش مارکس به جامعه‌ای است که برای مارکس جهان عینی است و طبقه بخشی از عنصر فعاله برای تغییر است .

مارکس وقتی کاپیتالیسم را تعریف ميکند اول از اینجا شروع میکند که مکانیسم این جامعه کاپیتالیستی طوری است که این طبقات موجود را بوجود آورده است. وقتی کاپیتال را میخوانید بعد از حدود ٥٠ تا ٦٠ صفحه میرسید به کارگر، ایدئولوژی آلمانی را که میخوانید بعد از ٢٠ تا ٣٠ صفحه ميرسید به کارگر، تزهای فوئرباخ را که میخوانید بعد از چند صفحه ميرسید به عنصرفعاله و بعد ميرسید به کارگر. به خاطر اینکه کارگر در جهان عینی معاصر مارکس، جهانی که مارکس قرار است آنرا تغییر بدهد، جزء لایتجزای آن عینیت و جزء لایتجزای تغییر آنست .

کارگر برای مارکس یک سری آدم نیستند، برای او کارگر یک موقعیت ویژه است که انسان در آن گیر کرده است، کسی است که صاحب وسائل تولید خودش نیست که بتواند نانش را از زمین در بیاورد. به زمین وابسته نیست. آزاد است که برود ببیند کجا از او کار میکشند، دستمزد میگیرد و کار میکند. کسی است که مجبور و آزاد است نیروی کارش را بفروشد. قبل از کارگر، اگر رعیت به شهر میرفت، ارباب دنبال او میفرستاد که او را برگردانند. اجازه نداشت از زمین کنده شود. در آن دوره روستائی اجازه نداشت برود یک جای دیگر زندگی کند. چرا که جزو ابواب جمعی آن خان فئودال و بخشی از قلمرو معینی بود. کندن آدمها از زمین و فاقد حق بر زمین، و مختار بودن آنها که بروند جای دیگر کار کنند اختراع سرمایه داری بوده است .

برای مارکس این نکته جالب است که میگوید یک نوع آدمهائی بوجود آمده‌اند که برای اینکه بخواهند موفق شوند، دیگر نمیگویند زمین میخواهیم. دیگر نباید بگویند زمین میخواهیم. رعیت در دوره فئودالی اگر میخواست، موفق شود، زندگیش را بهبود ببخشد، آزاد بشود باید میگفت زمین میخواهم. میگفت زمین باید مال خودم باشد. کس دیگری همراه او آزاد نمیشد. ولی این عنصر جدید در جامعه، این آدم جدید، وقتی میخواهد آزاد بشود باید بگوید نباید شرایطی وجود داشته باشد که یک عده‌ای به گونه ای مالکیت وسایل تولید را در انحصار خود داشته باشند که بقیه مجبور شوند برای آنها کار کنند تا بتوانند معاش شان را تامین کنند. این وضعیت را باید تغییر داد. موقعیت عینی کارگر ایجاب میکند که برسد به یک تغییر رادیکال و ریشه‌ای جامعه .

کارگر اگر بخواهد رها بشود، و نه اینکه فقط بخواهد وضعیتش بهتر شود، رهائی کارگر که امر خودش است ایجاب میکند که آن مناسبات معین از بین برود، یعنی مالکیت بورژوائی لغو بشود. جایگاه کارگر برای مارکس این است. کارگر برای او آن پدیده اجتماعی است که میتواند واقعیت عینی امروز دنیا را در جهتی که مارکس فکر میکند رهائی بشر باید طی کند، به پیش برد. مارکس رسالت کارگر را این تعریف کرده است. از نظر مارکس، کارگر گریزی ندارد که برای این {امر} مبارزه کند. در جامعه‌ای که مارکس پیش بینی میکند، کارگر در اول صحنه است، نه به عنوان کارگر بلکه به عنوان پدیده‌ای که به آن جامعه نیاز دارد. من در مورد جامعه‌ای حرف میزنم که در آن مالکیت خصوصی لغو شده است، وسائل تولید اجتماعی متعلق به همه کسانی است که در آن جامعه زندگی میکنند .

آیا کسبه چنین آرمانی را با خود حمل میکنند؟ آیا دهقانان چنین آرمانی را با خود حمل میکنند؟ آیا نجیب زاده‌ها و اشراف چنین کاری میکنند؟ آیا زنان فی نفسه برای رهائی خود احتیاج دارند مناسبات ملکی برافتد؟ فی نفسه میگویم، ممکن است بطور عملی مجبور باشند این کار را بکنند. آیا زنان برای برابری با مردان احتیاج دارند که کار مزدی لغو شود؟ زنان چنین نیازی ندارند. ممکن است جامعه به آنها تحمیل کند که این تنها راه عملی است. آیا برده برای آزادی نیاز دارد که کار مزدی لغو شود؟ نه! برده آزاد شود، آزاد شده است. اما آزادی این آدم بخصوص، این قشر بخصوص، که مارکس میگوید، تولید مدرن دارد به صورت میلیونی آنرا تولید میکند، به آزادی جامعه، بطور کلی، گره میخورد. نه به خاطر اینکه خود کارگر اینقدر آزاد اندیش است که فکر کند: من آزاد بشوم ولی بقیه آزاد نشوند؟ پس بگذار بقیه را هم آزاد کنم! مارکسیسم این نیست .

مارکسیسم میگوید کارگر چاره‌ای جز این ندارد. مارکسیسم میگوید کافی است کارگر بزند زیر مزدبگیری خود تا زده باشد زیر هر نوع استثمار. با هر اخلاقی، مسواک بزند یا نزند، بلد باشد چه جوری غذا بخورد یا نه، زبان خارجی بلد باشد یا نه. این آدم اگر بخواهد آزاد شود، مجبور است همه را با هم آزاد کند. در نتیجه خود بخود جنبش این طبقه در پیشاپیش جنبش جامعه قرار میگیرد و عملا هم میبینیم که اینطور شده است. عملا ميبینیم که در طول کل قرن، در هر کشوری، جنبش کارگری، برای همه اقشار، تداعی شده است با بهبود اوضاع اقشار فرودست و کسانی که به آنها زور شده است. این وضعیت اینقدر جدی است و اینقدر این موقعیت عینی کارگر گریزناپذیر است که اتحادیه کارگری هم نمیتواند دست راستی از آب در بیاید. راست ترین اتحادیه کارگری در جامعه بورژوائی در چپ مرکز قرار گرفته است. حتی اگر اتحادیه کارگری را مارگارت تاچر تشکیل بدهد بعد از سه روز که به سراغش میروی مجبور است به زنان پیام همبستگی بدهد یا از فلان کشور محروم دفاع کند .

کارگر، به خاطر موقعیت عینی، نمیتواند فکر کند، من که کار میکنم، برابر باشم و هزار و یک جور ظلم و ستم  {باقی بماند.} اگر این رابطه بجا بماند، باقی هم با آن بجا میماند. نمیشود مزدبگیری موجود باشد اما کار خانگی نداشته باشید، بمعنی کار بی مزد بخشی از جامعه؛ نمیشود مزد بگیری داشته باشی، باین معنا که یک نفر سی سال کار میکند، بدون آنکه برای خود ستونی از بقاء ایجاد کرده باشد، هر روز باید برود سرکار برای اینکه روز بعد برود سرکار، این روز را گذرانده باشد، اما آنگاه تعلیم و تربیت بر مبنای آزاد اندیشی باشد و دیسیپلین و خفه کردن بچه جزئی از تعلیم و تربیت نباشد. چون جامعه را داری تربیت میکنی برای این وضعیت، برای تمکین. نمیشود جامعه کار مزدی داشته باشد ولی ارتش و زندان و دادگاه نداشته باشد. جامعه نمیتواند کار مزدی داشته باشد اما راسیسم نداشته باشد. برای اینکه اینها ابزاری است که کار مزدی را برقرار نگاه میدارد. در نتیجه برای کارگر مقدرات مبارزه اش به این {مساله} جوش خورده است. (من خیلی سریع از آن گذشتم، چون بعدا به نوشته ها میرسیم . )

برای مارکس کارگر در سطح فلسفی وارد بحثهای تئوریک میشود. اینطور نیست که مارکس یکی از آن حکیم باشی های آزادیخواه است که میخواهد جامعه را شفا دهد و در نتیجه میگردد ببیند چه اقشار و طبقاتی میتوانند این تحول را انجام دهند، و بعد به آنها بگوید: "شما بفرمایید در صحنه." مارکس اول آزادیخواه نبوده است بعدا کارگر را پیدا کند. مارکس مواجه شده است با اینکه عنصر آزادیخواهی در این جامعه میتواند کارگر باشد. مارکس کارگر را پیدا نکرده است. در تئوری مارکس کارگر به عنوان تنها راه آزادی ظاهر میشود. و بنابراین، این فرق دارد با موضع کسانی که از موضع باصطلاح سوسیالیسم دلسوز به حال اهالی، سوسیالیسم مستضعف پناه، یا از موضع فرودست پناهی، سوسیالیسم را تبلیغ میکنند. آن نوع سوسیالیسم ممکن است {بگوید} کارگران فاسد شده اند، یخچال دارند، تلویزیون دارند، ماشین دارند و غروبها هم روی اسب شرط بندی میکنند. برای مارکسیسم مهم نیست که کارگر چهار تا یخچال و سه تا ماشین هم داشته باشد و غروبها هم روی اسب شرط بندی کند، بالاخره اگر بخواهد آزاد بشود، (که جنبش اش برای آزادی را نشان میدهد و میگوید که مانیفست را همه جا دارند میفروشند) با تمام این یخچال و تلویزیون اش باید کار مزدی را از بین ببرد .

سوسیالیسم مستضعف پناه به مستضعف احتیاج دارد. مارکسیسم به این احتیاج ندارد که کارگر، کارگر بماند. آن نوع سوسیالیسم آنقدر به این احتیاج دارد که حکومت بعدی اش هم میگوید: آزادی برای خلق و سرکوب برای ضد خلق؛ اگر تو آدم را آزاد کرده ای، خوب بگذار بشریت بیاید، حرفش را بزند! حتی در جامعه بعدی اش کارگر باید باشد، وگرنه ایشون انقلابی نیست. اگر در جامعه بعدی اش، یک عده با دستهای پینه بسته که از دوره قبل بجا مانده، بعنوان کارگر لوگوی آنرا نگیرند، اینها نمیتوانند به شما نشان بدهند که سوسیالیست بوده اند. چون در جامعه باید همه اموال و خوشبختی‌ها را داد به آنها {کارگران} و از عده ای دیگر انتقام گرفت. به نظر من اینها عقاید مذهبی‌اند که در رگ و ریشه تاریخ بشر هست و در سوسیالیسم هم خود را تحمیل کرده است. کمونیسم برای مارکس هیچ رگه مذهبی ندارد. این جایگاه کارگر است برای ما .

تقدیس کارگر، بینش بورژوایی
اما بگذارید ببینیم جایگاه کارگر چه نیست؟ من این جنبه را در بحث قبلی نگفتم. کارگر در مارکسیسم تقدیس نمیشود. در مباحثاتی که به خاطر جدائیهای یک سال و نیم پیش مطرح شد، مسائل جالبی طرح شد. یکی از کسانی که از تمجید کنندگان قدیمی بحثهای کمونیسم کارگری بود و من نامه هایش را از تهران دارم، گفته بود که "بحثهای کمونیسم کارگری برای ما کارگران (حالا خودش هم کارگر نیست) چیز تازه‌ای ندارد چون کارگران خودشان، به اعتبار کارگر بودنشان میدانند، این برای "روشنفکر"ها خوب بود." {از این دید} کارگر کسی است که از پیش میداند مارکس چه گفته است، میداند اشکال خروشچف چیست، میداند تئوری سوسیالیسم علمی چیست، میداند فوئر باخ چیست، چون کارگر است همه اینها را میداند! یک نوع تقدس کارگری که چون تو کارگر هستی میدانی و احتیاج به هیچ چیز نداری .

یا یک دوست قدیم ما رفته و این اواخر یک کتاب نوشته است و در آن گفته است که: "داستایوسکی میگوید هر کس خدا نداشته باشد، لنگر اخلاقی ندارد." البته لازم نیست از داستایوسکی نقل قول کند. چون همه طلبه های حوضه فیضیه، همه اعضای انجمنهای اسلامی و همه مذهبی ها این را میگویند که اگر تو خدا نداری، اخلاق نداری. (او میگوید داستایوسکی، برای اینکه بگوید داستایوسکی را خوانده است.) {بعد ادامه میدهد} "ولی من میگویم اگر کسی کارگر نداشته باشد، اخلاق ندارد ."

من اگر کارگر کارخانه زمزم یا خودرو سازی یا هر جای دیگر باشم، و پول خردم روی میز باشد، ببینم یکی آمده است توی کانتین و به من میگوید تو همه چیز را میدانی، احتیاجی به هیچ چیز نداری، و تو برای من جای خدا را گرفته ای، منِ اول دستم را میگذارم روی پولهام و کلیدم. به این فکر میکنم که این بعدش چه جوری میخواهد جیب من را بزند! چون این شارلاتانیسم سیاسی است. چه ربطی به مارکسیسم دارد؟ کارگر احتیاج ندارد هیچ چیز بداند و کافی است که اسمش را ببری تا همه چیز ذوب شود! به همان کارگر در این جامعه حقوقش را نمیدهند ولی زورش به جائی نمیرسد. آن کارگر شش ماه است حقوقش را نگرفته است، اما در دنیای کوچک او به خدا تبدیل شده، به علم تبدیل شده و به آخرین محک اخلاق تبدیل شده است. گفتم اگر من کارگر باشم و کسی از این حرفها بهم بزند، میگویم این یکی از آن پدرسوخته هایی است که باید جمله بعدی اش را شنید .

معمولا یک مائوئیست سابق است که این را به آدم میگوید. یک مائوئیست سابق است که تمام عشق اش را به خلق و دهقانان فقیر میگذارد روی سفره. در چین هم دهقان فقیر میرفت به یک نقاش میگفت: "خیلی بد نقاشی کردی." آخر، مگر تو نقاشی بلدی؟ من فیلمی دیده ام از دوره انقلاب فرهنگی، دهقان فقیر را میآوردند که به نقاشها انتقاد کنند. این  مستضعف پناهی است. دروغ است. برای اینکه تو اگر کارگر واقعی باشی {اینطور برخورد نمیکنی}، جنبش کارگری خودش چنین تصویری از خودش ندارد که گویا همه چیز را میداند. دست یک مارکسیست را گرفته است و میگوید کاری ندارم از کجا آمده‌ای این حرفهائی را که در خیابان میزنی بیا برای کارگران کارخانه ما هم بزن. کارگر نه فقط مدعی نیست که همه چیز را میداند، بلکه دنبال جواب محدودیتهای سیاسیش میگردد. دنبال این میگردد که چرا نمیتواند یک اتحادیه سازمان بدهد و جواب بچه آخوند را چه بدهد

یک مکتبی هست که کارگر گرائی را تبدیل کرده است به تملق گوئی به طبقه کارگر و تبدیل کردن کارگر به صنف. کارگر صنف نیست. کارگر ملت نیست. کارگر نژاد نیست. که او را تقدیس کرد و تملقش را گفت. کارگر یک قشر وسیعی است دارای یک رسالت تاریخی بر مبنای موقعیت اقتصادی اش. به نظر من تلقی صنفی از کارگر، آن کسی که بیانیه آزادی بشر را میدهد و میگوید فقط کارگرها آنرا امضا کنند، چنین کسی، به نظر من، نمیتواند بورژوا نباشد. مهم نیست خودش قبلا کجا کار میکرده است. بالاخره هر کسی دارد جایی کار میکند، بخصوص الان. اینکه کسی ٢٥ سال پیش در ایران کارگر بوده است، مبنای این میشود که او بگوید، نوشته‌ای را که یک روشنفکر نوشته است، چه کسانی امضا کنند، (خود نویسنده هم حق ندارد امضاء کند.) یا حتی چه کسانی حق دارند بروند به یک جلسه: کارگر با دستهای پینه بسته .

کارگر نمیتواند آزاد شود، مگر اینکه بشریت را آزادی کند
 اینها اتهاماتی است که به کمونیسم زده شده است. و دقیقا همین است فراموش کردن آن جمله دوم که برایتان گفتم مبنای کمونیسم کارگری است: کارگر نمیتواند آزاد بشود مگر اینکه همه را آزاد کند. مبنای کارگر بشریت است. مبنای انقلاب کارگری، آزادی بشریت است. مبنای مارکسیسم آزادی بشریت است. وقتی کارگر انقلاب میکند دقیقا دارد همین پدیده را تغییر میدهد، که یک عده کارگرند و یک عده کارگر نیستند، یک عده مجبوراند کار کنند و یک عده دیگر مجبور نیستند. دارد این را تغییر میدهد. و درست موقع عوض کردنش، قرار است به یاد ما بیاندازند، که ٥ سال از انقلاب گذشته و دستهایت پینه بسته نیست و حق شرکت در انتخابات را نداری؟ !

ما البته از قدیم با این دیدگاه اختلاف داشتیم. اینجا میخواهم بگویم عقب ماندگی کارگری به نظر من پیشرفت بورژوازی را نشان میدهد. فکر نکنید که دیدگاه عقب مانده پرولتری داریم. هر دیدگاه عقب مانده پرولتری نماینده یک دیدگاه پیشروی بورژوائی است. کسی که از کارگر صنف ميسازد، کسی است که نمیخواهد کارگر طبقه باشد. اگر قرار است که کارگر صنف باشد، بورژوازی چقدر راحت میتواند تا ابد به کار خود ادامه دهد. چون کارگر اگر صنف است، فوقش برای خود یک سندیکا تشکیل میدهد. و اگر کسی بخواهد میان کارگر و آن نیروی عظیم بشریت منتظر آزادی که دنبال کسی میگردد که زورش برسد به بورژوازی، تا از شر آن خلاص شود، جدایی بیاندازد، کسی که در مبارزه کارگر در جامعه یک دیوار چین میکشد، بدترین نوع بورژوازی است. (مارکس به این تیپها خیلی بد دهن تر برخورد میکند. ما جرئت نمیکنیم اینطور صحبت کنیم . )
 
بنظر من دیدگاه صنفی از کارگر، و تبدیل کردن کارگر به یک ملت، به کسانی که گروه خون معینی دارند، هیچ خوانائی با مارکسیسم ندارد. مارکسیسم میگوید پرولتر صنعتی، مارکسیسم این نیست که اگر به جای متشکل شوید بگوئید: "دمت گرم!" یک قدم به پرولتاریا نزدیک شده ای. مارکس از کارگرانی صحبت میکند که دارند "مانیفست" میخوانند. پیشروترین و آوانگارد ترین مجلات را در دوره اینها کارگران میخواندند. اگر در آن دوره میخواستی یک نشریه آوانگارد و پیشرو و فوق العاده مدرن فکری را منتشر کنی امیدت این بود که اول آنرا در محافل کارگری میخوانند. تصویر مارکس از کارگر این است. اما این بخش {کارگر-کارگری} اینطور فکر میکنند. البته این بخش بسیار ضعیف است. اما کمونیسم کارگری باید بسیار هوشیار باشد، چون در بحث استراتژی، انقلاب، وظایف حزب کارگری، سازماندهی مبارزه طبقاتی و در بحث وظایف انقلاب سوسیالیستی، این مباحث دوباره وارد میدان میشوند. و هر کدام از این بحثها برای یک شکست اجتماعی کارگر کافی است: کارگری که حاضر نیست پرچم رهائی زن را بدست بگیرد، کارگری که حاضر نیست پرچم دفاع از حقوق کودک را بلند کند و شعار لغو مجازات اعدام را بردارد، چون به اندازه کافی برایش کارگری نیست. نگاه کنید به مطالبات آخر مانیفست، ببینید مارکس خواهان چه نوع مبارزه طبقاتی است، یا وقتی لنین و رفقایش سر کار آمدند واقعا چه کار کردند؟ آنها تمام ادعاهای ارضی روسیه تزاری بر کشورهای مجاور را لغو اعلام کردند. میتوانستند لغو نکنند و بعدا که زورشان رسید بروند دوباره بگیرند. لغو اعلام کردند چون میخواستند یک بشریت معین در یک جای معین که زیر یک ستم قرار داشته را آزاد کنند. به اینها بعدا میپردازیم

بحثم را بطور خیلی فشرده و خلاصه میگویم :
کمونیسم کارگری یک تفاوت اجتماعی با کمونیسم غیرکارگری دارد و آن این است که این جنبش اجتماعی طبقه است و یک تفاوت نظری با کمونیسمهای دیگر دارد و آن این است که کمونیسمش برای رهائی بشر است. و این کارگریش میکند. تنها دیدگاهی که با انقلاب کارگری خوانائی دارد، مارکسیسمی است که خواهان آزادی کل بشریت و از بین رفتن همه نوع استثمار است. در نتیجه دو سه نوع کمونیسم از دور و بر ما پرت میشود. کسانی که آرمانهای مرحله‌ای و دست دوم و بینابینی برای انقلاب کارگری قائل میشوند؛ کسانی که جنبش کارگری مرکز ثقل اعتراض اجتماعی شان نیست، برای مثال جنبشهای رنگین کمانی مبنای سوسیالیسم شان است، کسانی که دهقان یا روشنفکر شهری مبنای کمونیسم شان است. اینها کسانی هستند که کمونیسم کارگری ما از آنها فاصله دارد. اما این تفاوتهایی که ما قائل هستیم یک تفاوتهائی مکتبی - دینی نیست. بلکه این است که این خط مشی معین، این روایت معین از کمونیسم فرق خودش را با دور و برش به این شکل تعریف میکند، نه اینکه دین خودش را دارد به این شکل تعریف میکند. میگوید: اگر چپ نو اروپا را نمی پسندد بخاطر این است که علاوه بر جنبه‌های عقیدتی، پایه‌اش جنبش روشنفکری - دانشجوئی معترض است، که بعضا میخواهد از بلوک شرق فاصله بگیرد تا بتواند در روبنای دمکراتیک پارلمانی غرب جائی برای چپ پیدا کند. ما هم خط نیستیم. هم جنبش نیستیم .

جنبش کمونیستی در چین برای تبدیل کردن چین به یک کشور مستقل و بیرون آمدن از زیر سلطه استعمار است، زنده باد! خواست خیلی خوبی است برای بهبود وضع میلیونها مردم است، زنده باد خواست خیلی خوبی است! ولی برای رهائی بشر از هر نوع شکل استثمار نیست. خیلی هم عقب مانده‌تر از اینها است. واضح است که در مقابل امپریالیسم از آن دفاع میکنم ولی جنبش اجتماعی ما نیست .

چپ ایران که ما از آن در آمده‌ایم، جا دارد که مشخصاتش را بخوانیم و ببینیم که دقیقا این کمونیسم دنبال چه خواستهائی بود در ایران، جنبش کدام طبقات بود، میخواست در ایران چه کار بکند و الان تتمه‌اش میخواهد چکار کند. این بحث مهمی است چون استراتژی ما در برخورد به بقیه سازمانهای چپ واقعا موجود فعلی که دور و بر ما هستند را تعیین میکند و اینکه ما چه کار میخواهیم بکنیم. بحث من این است که این چپ ایران بخشی از جنبش رفرمیستی بورژوائی ایران است که میخواهد یک جامعه بهتر را بیاورد، همان سوسیالیسم کنسرواتیو بورژوائی ایران است. برای اینکه میخواهد به کمک سوسیالیسم یک جامعه بورژوائی درخور زندگی، شبیه فرانسه اگر بتواند و اگر نه شبیه ترکیه را درست کند. به کمک سوسیالیسم صنعت را در جائی رشد بدهد و به کمک سوسیالیسم پزشکی را بهبود بدهد که همه اینها کارهای خوبی است، ولی با خواست زیر و رو کردن بنیاد جامعه، آن خواستی که کارگران زمخت و خام آلمانی میخواستند، یعنی بازسازی رادیکال جامعه، خیلی فاصله دارد. من بحثم را تمام میکنم امیدوارم وقت باشد بقیه مباحث را ادامه بدهیم . *